عشق رویایی من ،تمام زندگی من و بابایی ،بردیا جوونعشق رویایی من ،تمام زندگی من و بابایی ،بردیا جوون، تا این لحظه: 13 سال و 10 ماه و 12 روز سن داره
بهراد پسرک شیرین مابهراد پسرک شیرین ما، تا این لحظه: 8 سال و 6 ماه و 26 روز سن داره

بردیـــ♥ـا و بهــ♥ــراد در آیینــ♥ــه

شعرهاي مــــــــادر و پســــــــــــــري

قشــــــــــــــــنگم اين شعرهارو وقتي شما يه نقطه كوچولو توي دل ماماني بودي، خاله فاطي نوشته و برات پست كرده به اميد روزي كه تو حفظ بشي و بخوني.الان همون روزه.وقتي پاي تلفن واسه فاطي خوندي از ذوق مرده بود منم كه فقط خدا ميدونه چه كيفي ميكنم وقتي برام ميخوني با اون لهجه ي شيرينت كه معلوم نيست گيلكيه يا مشهدي يا به قول خودت فريماني حالا شعرها: وقتي كه موش كوچك ....چشمش به ماه افتاد خنديد و با خودش گفت: يا تكه اي پنير است...يا يك پياله شير است!! تا صبح موش كوچك چشمش به آسمان بود خورشيد سر زد و او در فكر نردبان بود وقتي كه من كودك بودم...خيلي خيلي كوچك بودم ميچرخيدم توي خانه...پر...
23 دی 1392

بردیا ... آدم برفی و...معجون

پسر طلای من... بابابایی این آدم برفی رو درست کردی.کلی ذوق داشتی واسه برف بازی و همون شبونه که برف شروع شد میگفتی بریم آدم برفی درست کنیم.. اینم عزیزتــــــــــــــــــــــــــــرینم در حال درست کردن معجونش: اینم عشـــــــــــــــــــــــــــق ورزشکارمن: اینم دمنوش گل ختمی که بردیا عاشق رنگش شد: اینم ساعت بابایی که پس از جنگ با ساعت من شکست خورده اینم شاهزاده ی من تو حموم: اینم آرزوی من....خونه ی پدر بزرگم.. به خاطر تـــــــــــــــــــــــــــــ...
19 دی 1392

درد دل 26

سلام شيشه ي عمر مامان... نمي دونم اين روزا زندگي ما دچار رخوت و روزمرگي شده يا ذهن من براي يافتن سوژه خيلي منفعل شده.چون هيچ مطلب جديدي براي نوشتن ندارم.دوست دارم مطالبم براي تو پراز هيجان و اتفاقهاي تازه باشه ولي ذهنم ياري نميكنه.نمي دونم چرا من هميشه ي خدا عذاب وجدان دارم.قبلا كه مهد ميرفتي هميشه وجدانم در عذاب بود كه : بچه مو كم ميبينم.توي خونه كنارهم نيستيم و ....الانم كه توي خونه اي و خوب ميخوابي و خوب ميخوري دايم عذاب وجدان دارم كه: وقت بچه ام داره هدر ميره و چيزي ياد نميگيره و همش مشغول كارتون ديدنه...نمي دونم از دست اين وجدان دايما فعال چه كنم؟؟ اين مدام كارتون ديدنتم برام معضلي شده.وقتي تو غرق كارتونا ميشي، من عذاب مي...
8 دی 1392

چون می گذرد غمی نیست...

سلام ... به عشق جاودان خوددم..بردیایی ... و به دوستای مهربون و عزیزم که جویای احوال ما هستن و با مهربونیهاشون شرمنده مون میکنن.دوستتون دارم زیـــــــــــاد... شیرینک من جونم برات بگه که این چند وقته که من حوصله ووقت نشستن پای نت رو نداشتم اتفاقات زیادی افتاده که الان که میخوام بنویسم هیچی یادم نمی یاد...اما بدترین اتفاق خوردن توپ والیبال به دست بابایی و شکستن انگشت بابایی توی سالن والیبال بود.انگشت بابایی از سه جا شکست و بعد از گرفتن عکس ،دکتر تشخیص دادن که باید جراحی بشه.صبح زود رفتیم بیمارستان کسری.من و بابایی.فکر کن پسرم ...من با این دل نازکم با بابایی رفتم بیمارستان ...تمام وجودم می لرزید.اما بابایی خیلی راحت بود.خلاص...
30 آذر 1392
1